خیلی دور، خیلی نزدیک . . .

خیلی دور، خیلی نزدیک . . .

عشق شادی است ، عشق آزادی است ، عشق آغاز آدمیزادی است . . .
خیلی دور، خیلی نزدیک . . .

خیلی دور، خیلی نزدیک . . .

عشق شادی است ، عشق آزادی است ، عشق آغاز آدمیزادی است . . .

بدون شرح




شــــــــاد باشید و آزاد


نظرات 9 + ارسال نظر
عباس یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 00:29 http://panjereeirubemah.blogfa.com

رها بودنت را دوست دارم

سلام عباس آقای عزیز
به خیلی دور، خیلی نزدیک خوش امدید
ممنونم از لطفتون

عباس یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 00:33 http://panjereeirubemah.blogfa.com

یک عکس فوق العاده دلنشین
یک موسیقی دل انگیز که هوای پرواز به سر آدم میاره
همون آرامش همیشگی
همون متانت مثال زدنی
همون عشق بی بدیل
همون شادی و آزادی

همه یعنی یک شروع ناب و استوار تر از پیش
شروع تازه ات دل انگیز

شما هم مثل همیشه بزرگوار
ممنونم

برزین یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 08:30 http://naiestan.blogsky.com

سلام
خوش آمدید . از این که عرصه قلم را رها نکردید بسیار لسیار خرسندم

سلام جناب برزین عزیز
ممنونم از حضورتون

نفیسه یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 08:50

نمی دونم در عین اینکه این عکس حس خوب به آدم میده حس تلخی هم داره یاد شعر I'm standing in the station کریس دی برگ می افتم وقتی این عس رو می بینم...

موافقم باهات
شاید این لحظه آخرین لحظه عشق اونها بوده باشه
شاید یک خداجافظی برای همیشه
ولی یه خداحافظی با شکوه هستش
نمی دونم این قطار راهی کجاست
شاید جنگ. . .
اگر این باشه که . . .

I'm standing in the station,
I am waiting for a train,
To take me to the border,
And my loved one far away;
I watched a bunch of soldiers heading for the war,
I could hardly even bear to see them go;

Rolling through the countryside,
Tears are in my eyes,
We're coming to the borderline,
I'm ready with my lies,
And in the early morning rain, I see her there,
And I know I'll have to say goodbye again;

And it's breaking my heart, I know what I must do,
I hear my country call me, but I want to be with you,
I'm talking my side, one of use will lose,
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day,
There's no borderline, no borderline;

Walking past the border guards,
Reaching for her hand,
Showing no emotion,
I want to break into a run,
But these are only boys, and I will never know
How men can see the wisdom in a war...

And it's breaking my heart, I know what I must do,
I hear my country call me, but I want to be with you,
I'm taking my side, one of us will lose,
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day,
There's no borderline, no borderline,
No borderline, no borderline...

زینب یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 09:28 http://khodavazizi.blogfa.com

وقتی قطار راه افتاد با کله افتاد زمین٬ اونوقت میفهمه که چیکار کرده!!

هر اتفاقی بعدش بیافته می ارزه

هنگامه یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 14:26

خوشحالم که دوباره می نویسی

مرسی هنگامه عزیز
خیلی خوش اومدی

محمد دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 11:00

منزل نو مبارک ندای رهایی
مدت هاست که اسمی رو و شایدم لقبی رو مناسبتر از "رها" برای خودم ندیدم. کلمه ای که بتونه اون چیزی رو که میخوام باشم به طور کامل بیان کنه و منم مدت هاست که همین تخلصو دارم
خوشحالم که تو هم رهایی داداش
ورق زدن زندگی همیشه لازمه. شاید آدم اینجوری از خیلی چیزا رها بشه و این حس بی نظیره! حسی که من مدت هاست دارم برای رسیدن بهش و نگه داشتنش تلاش میکنم!
خوشحالم که بازم پنجره ای بازه که بتونم از توی اون ببینمت. رهای رها

سلام محمد عزیز
ممنونم از حضورت
جالبه اینکه تخلص جفتمون یکیه
امیدوارم در کنار هم با شادی و آزادی ، رهائی را جستجو کنیم
شاد باشی و آزاد

عباس سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 08:48 http://panjereeirubemah.blogfa.com

سلام به تو
و سلام به نفیسه
برای کامنت ۲ آبان و پاسخ کامنت

سلام عباس آقا جان

میم.چالاکی پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 11:25

سلام رها جان
همون قدر که از دیدن خداحافظی خونه قبلیت غمگین شدم از دیدن پیامت خوشحال.
اما درباره عکس؛ اون سه نفر. اون سه نفری که اینطور صمیمانه نظاره گر هستند. دیوونشونم. دیوونه میون این آدما بودن. رفیقن ها. دمشون گرم.

سلام
مرسی،خیلی خوش اومدی
راست میگی
معرفت داره از چشماشون فریاد می زنه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد