امروز نه از عشق می نویسم نه از سیاست نه از هیچ چیز دیگه
شاید این رو باید گذاشت به حساب اینکه امروز بعد از روزها بالاخره کوههای بالای خونه ام از پنجره به چشم اومد
چند روزی بود که ندیده بودمشون
مثل اینکه خدا رو شکر بادی وزیدن گرفته
مثل اینکه خدا رو شکر آسمون قلبش به رحم اومده
و قراره که بباره
فرش قرمز پهن می کنم
برای قدمهایت
ببار ای ابر تیره
و بشوی قلبهای غبار گرفته امان را
. . .
شـــــاد باشید و آزاد
شونصد سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید خوشحال عادت به حضورر و غیاب داشتند.تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.