خیلی دور، خیلی نزدیک . . .

خیلی دور، خیلی نزدیک . . .

عشق شادی است ، عشق آزادی است ، عشق آغاز آدمیزادی است . . .
خیلی دور، خیلی نزدیک . . .

خیلی دور، خیلی نزدیک . . .

عشق شادی است ، عشق آزادی است ، عشق آغاز آدمیزادی است . . .

نت های نا کوک ساز بارون . . .

  

سلام 

یه چیزی سر زبونمه 

هی می خوام بنویسمش نمیشه 

نه ، مشکل این نیست که نمی خوام بنویسمش 

مشکل اینجاست که اصلا نمی دونم چی هست که میخوام بنویسم و نمیشه 

چیزی که هست اینه که می دونم این روزا خیلی فکرم مشغوله 

شاید حتی این فکر کردنه شبانه روزی شده باشه 

شبا خواب پیوسته ای ندارم و فکرم کاملا مشغوله 

الان دارم به آلبوم نقاب سیاوش قمیشی گوش می دم 

من رو بدجوری برده به چیزی حدود 10 سال پیش 

روزای خوب دانشجوئی 

روزهائی که دیگه تکرار نمیشن ، ولی برام کلی خاطره دارن 

از همه چیزش ، از درس خوندهاش و نخوندنهاش 

از دوست شدنهاش و فراموش کردنهاش 

از قدم زدن زیر بارون پائیزیه باغ دانشکده  

زیر اون درختای رنگ به رنگ  

و ملقب کردن خودم به سازبارون  

وای 

دلم یهو رفت به همه اون روزهای تلخ و شیرین 

اون روزائی که درست مثل زمانی که 10 سالم بود و فکر میکردم آدمهای 20 ساله چقدر پیرن 

فکر می کردم آدمهای 30 ساله دیگه به آخر خط رسیدن  

اسمش رو نمی ذارم افسوس 

نمی ذارم حسرت یا هر چیز دیگه ای 

اسمش رو می ذارم تجربه ای که شاید دیگه به دردم نخوره 

شاید دیگه به درد هیچکس دیگه ای هم نخوره 

حال چرا نقاب من رو برد به اون روزا؟ 

آخه این آلبوم درست زمانی به بازار اومد که من دانشجو بودم 

و توی خوابگاه هر اتاقی که می رفتی این آهنگ بود ، روزهائی که می اومدم تهران توی ماشین این البوم رو گوش می کردم و وقتی خونه بودم وین امپ کامپیوترم این آلبوم رو پخش می کرد 

یادش بخیر چه مصیبتی داشتم  برای پیاده کردن ام پی تیری ها روی کاست  

کلا علاقه خاصی به سمعی بصری داشتم و دارم

یادمه با محدود وسائل صوتی و تصویری که داشتم یه فیلم کوتاه برای فوت مادربزرگم تدوین کرده بودم ، که هر کس دید ، کلی تحسینم کرد 

حیف که یکی از تلخترین خاطرات زندگیم بود و الا نگهش می داشتم 

 

می دونین ، تلخی تلخه ولی وقتی نتونی ابرازش کنی تلختر هم میشه 

درست مثل دردی که نتونی فریاد بزنی 

و خودت رو خالی کنی 

یادمه یه دفعه که دستم شکست  

همچون فریادی زدم که مامانم گفت همون لحظه فهمیدم یه چیزیت شد 

چون تو هر دردی می کشیدی 

ولی صدات در نمی اومد 

همش ساکت بودی 

ولی وقتی اون فریاد رو ازت شنیدم ، مطمئن شدم که یه بلائی سرت اومده 

 

نمی دونم 

نمی دونم 

واقعا نمی دونم  

شاید این تو خود ریختنا باعث بشه یه روزی اون فریاد گوش همه رو کر کنه 

ولی تمام سعیم اینه که این اتفاق نیافته 

 

عزیزی بهم می گفت رها این روزا خیلی تحملت کم شده 

تو اون رهائی نیستی که من میشناختم 

رها همیشه صبور بود 

آروم بود 

تحملش زیاد بود 

 

تو دلم حرفش رو تائید می کردم 

دور نیست اون روزائی که سعی می کردم همه رو آروم کنم و بهشون آرامش بدم 

بهشون بگم که صبر همیشه بهترین دواست 

صبر همه چیز رو درست می کنه 

صبر غوره ترش رو به حلوای شیرین تبدیل می کنه  

و . . . .

 

وایییییی چقدر حرف زدم 

از همه جا گفتم ، ولی همه چیز رو نگفتم 

ترجیح می دم کمتر سرتون رو درد بیارم و چشماتون رو با پر حرفیام خسته کنم  

نمی دونم چی سر زبونم بود 

و چی قرار بود بنویسم 

ولی اینا خودشون همینجوری هجوم آوردن روی کیبرد

 

فقط آرزو می کنم، دوباره همون رهائی بشم که باید باشم 

رهای رهای رها 

آرام آرام آرام 

خدایا آرامشم رو بهم برگردون 

 

شــــــاد باشید و آزاد 

نظرات 7 + ارسال نظر
عباس چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 16:05 http://panjereeirubemah.blogfa.com

دیر نیست و دور هم نیست اونروزی که رهای رها میشی باز.
هرچند من معتقدم تو همیشه رها بودی و هستی
تو ذات رهایی داری و از هر گرفت و گیر و بند و بست بیزاری
تو دل بزرگی داری و طبع بلندت نوید فردایی رها تر از امروز رو میده
برات روزهایی آرام آرام و دلی شاد شاد و درونی رها آرزو دارم
حتی این روزها که میگی صبرت کم شدهُ من که ازت آرامش میگیرم
ساز بارونت همیشه کوکِ کوکِ کوک...

سپاس بی پایان

برزین جمعه 21 آبان 1389 ساعت 02:35 http://naiestan.blogsky.com

سلام بر عزیز صبور
همیشه انهایی که آرامند و صبور ، درونی متلاطم دارند . آخه شاعر گفته :
به من گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

امیدوارم همیشه شما را با همان چهره آرام و صبور ببینیم .

سلام برزین عزیز
ممنونم از دلگرمیتون

مهتاب شنبه 22 آبان 1389 ساعت 09:01

آخ رو بگو بلند فریاد بزن بگو
بگو تا درد فشارش کمتر بشه
مگه چند تا پاک موندن مثل تو بی شیله پیله
بگو تا آروم بشی

مرسی مهتاب
شرمندم میکنی
تمام سعیم رو می کنم
خانه سبز یادته؟
وقتی که می خواستن خونه اشون رو خراب کنن
خسرو شکیبائی غم باد گرفته بود تا بالاخره یه شب فریاد زد
البته من سعی می کنم کار به اونجاها نکشه

دست خیال شنبه 22 آبان 1389 ساعت 19:44 http://dastekhial4.blogsky.com

به قول شاعر: درد عشقی کشیده ام که مپرس.بعضی روزا عشق نابی رو در سینه حس می کنی اینقدر ناب که خودت هم در تحملش احساس کم آوردن می کنی.بعضی روزا یه حس غریب دلتنگی گوشه قلبت سر از زیر خاک بلند می کنه و آروم آروم زلزله میاره تو دلت زلزله ای که همه خاطراتت رو از خواب سالیان بیدار می کنه و یه مرتبه بدون اینکه بفهمی چرا میبینی دریای دلت متلاطم شده.این روزا هم می گذره و تنها چیزی که برات می مونه همون دل عاشق و سربلندته که از روز اول زندگیت باهات همراه بوده و خواهد بود.
به دل پناه ببر تنها پناهت اوست
تو را چنانکه تمنای توست دارد دوست

موافقم باهات دست خیال عزیز

به خیلی دور خیلی نزدیک خوش اومدی
شاد باشی و آزاد

نفیسه یکشنبه 23 آبان 1389 ساعت 08:42

رها باشی بلاخره به همه اون دوران خوب و رهایی برمیگردی...

گاهی لازمه که داد بزنی و فریاد بکشی شاید حداقل راحت بشی...

سیاوش قمیشی رو خیلی دوست دارم همیشه یه غم خاص تو شعرهاش هست...

امیدوارم . . .

دیروز داشتم فکر می کردم کدوم کار قمیشی هست که من دوست ندارم
خوشبختانه به نتیجه خاصی نرسیدم
هر کاریش که به ذهنم می رسید
از یه رتبه ای در بین علاقمندیهام برخوردار بود

لیلا یکشنبه 23 آبان 1389 ساعت 15:52 http://mavamochol.blogfa.com

سلام از اون سلامای 10 سال پیش دانشکده ای از اون سلامای نقابی منم همیشه با شنیدن اون کاست قمیشی می رم یه راست کرج و دانشکده و همه ی خاطراتش با آدمها یی متفاوت هر چند تو اون خاطرات تو نیستی چون دیر پیدات کردم اما قشنگ حست رو درک می کنم قشنگ می فهمم چی می گی و چقدر نوستالژیک شدی و منم نوستالژیک می شم و یاد بچه های خوابگاه می افتم یاد بوفه ی منابع و یاد کلاسای قدیم و البته پارک شادی که همیشه تند تند از کنارش رد می شدم و چقدر کلا مقنعه ام اون روزها پایین بود اصلا میزانسنم یه کمی رو به جلو تر بود و تند تند تو خیابونای دانشکده راه می رفتم می رفتم تو کتابخونه و تو سالن مطالعه کتاب می خونم درس؟ در حدی که نیفتم و مایه ی آبرو ریزی نشه و بارونای پاییز داغونم می کرد وای رها از دست تو چرا آدم رو مب بری اون سالها یعنی همه ی اون آدما الان کجان دارن چی کار می کنن؟بچه های شورای صنفی که من عضو بازرسشون بودم بچه های علمی که من تو هسته مرکزیشون بودم بچه های فوق برنامه که من جزو معلماشون بودم بچه ها ی کانون قران که نمایشگاه می ذاشتیم بچه های انجمن و بسیج که همه ی دوستامون بودنو.....

سلام لیلای عزیز
منم از همون سلامای 10 سال پیش
سلامی که آدم رو یاد پائیز رنگارنگ باغ بوتانیک می ندازه
آدم رو یاد زمستونهای برفی پارک شادی و جنگل سرو سیمین میندازه
وای لیلا
خوشحالم کسی اینجا کامنت گذاشتم که حسم رو به دانشکده کشاورزی کاملا درک می کنه
چقدر وسط چمنای پارک شادی ( که ما بهش می گفتیم عشق آباد، چون اکثر عشاق یا اونجا قرار می ذاشتن یا سرو سیمین) ولو می شدیم با بروبچس و می گپیدیم با هم منتظر کلاس بعدی
لیلا
دلم برای اون روزا خیلی تنگ شده
یکی از افسوس ام اینه که تو خاطرات اون روزهام حمید و لیلا ندارم
خوشحالم که الان دارمتون

از دانشکده بخوام بنویسم شاید صفحه ها بشه
ولی فعلا بیخیالش میشم

شاد باشی و آزاد

یکی دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 14:07

(گل)

(گل)

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد